موضوع: "مطالب و مناسبت های دینی و ملی"
pasokh-be-chand-shobhe-fatemi.pdf
کتاب پاسخ به شبهات فاطمی | استاد طبسی
دارد دل ما راه نجاتی دیگر
در مشهد و در قم عتباتی دیگر
بر بانوی باکرامت قم صلوات
بر شاه خراسان صلواتی دیگر
چشم وا کن احد آیینه عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آن که انگیزهاش از جنگ غنیمت باشد
باخبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست
یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند
چه بگویم که بدون نگرانی رفتند
همه رفتند، غمی نیست، علی میماند
جای سالم به تنش نیست ولی میماند
مرد، مولاست که تا لحظه آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده، در مانده
مرد، مولاست که تا لحظه آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
در دل جنگ نه هر خار و خسی میماند
جگر حمزه اگر داشت کسی میماند
مرد آن است که سر تا به قدم غرقِ به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
راز خلقت همه پنهانشده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصله نعلین علیست
روز و شب از تو قضا، از تو قدر میگوید
ها علیٌ بشرٌ کیفَ بشر میگوید
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق میخورد آرام آرام
می رسد قصه به آن جا که علی دلتنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
إن یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
فاطمه فاطمه با رایحه گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
آمدی تا ببری از دل مردم غم را
عطر توحید تو پر کرده همه عالم را
تو ملک بودی و فردوس برین جایت بود
تو رها کردهای آن منظره خرم را
تا قدمرنجه کنی چند صباحی به زمین
تا که روشن بکنی چشم بنیآدم را
تا که گل را به تماشای تجرد ببری
تا که مدهوش کنی با نفست مریم را
آمدی تا که علی این همه تنها نشود
تا که پیدا بکند روی زمین همدم را
پدرت آمده دلتنگ بهشت است، بخند
ببر از چهره آیینه غبار غم را
خسته از جنگ احد آمده لبخند بزن
روی زخم پدر خود بنشان مرهم را
گفتم ای ماه بگو باغ فدک تا به کجاست
خندهای کرد و نشان داد همه عالم را
نه فقط این که ندیدهست تو را نامحرم
که ندیدهست دمی چشم تو نامحرم را
ولی آن روز که در کوچه کسی مرد نبود
به سر دوش گرفتی علم و پرچم را
همه دیدند شکوه تو به مسجد میرفت
عاجزم وصف کنم آن قدم محکم را
غرق غم، غرق عزا، بی تو چنین است دلم
چند وقتیست که دلتنگ مدینهست دلم
ما یتیمیم و فقیریم و اسیر ای مادر!
دست خالی مرا نیز بگیر ای مادر!
می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
مینویسم که “شب تار سحر میگردد”
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد
سید حمیدرضا برقعی
شنیده میشود از آسمان صدایی که…
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که …
نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که…
نوشت نام تورا، نام آشنایی که
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه ؛ یعنی، خدا غزل گفته است
غزل قصیده نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر میداشت
چرا که روی زمین واژهی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژهها کشیده تورا
گمان کنم که تورا، اصلا آفریده تورا
که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
کتاب زندگیات را مرور باید کرد
مرور “کوثر” و “تطهیر” و “نور” باید کرد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهَیکم التکاثر بود
درون خانه تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه مولا به پایت افتاده است
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد… تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
از آسمان نگاهت ستاره میخواهم
اگر اجازه دهی با اشاره میخواهم
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمدهام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و اینبار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم: از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم
فضای سینه پر از عشق بی کرانه توست
«کرم نما و فرود آ که خانه، خانه توست»
سيدحميدرضابرقعي
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلـــــم رخ داد
وسط کوچــه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتـاد
سیب هاروی خاک غلطیدند
چـــادرش درمیان گردو غبار
قبلا این صحــنه را…نمیدانم
درمن انگار میشود تکـــــرار
آه سردی کشید،حــس کردم
کوچــه آتش گرفت از این آه
وسـراسیــــــمه گریه درگریه
پسرکوچکش رسیـــــد از راه
گفت:آرام باش!چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمـــرم
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمیکند پســـــرم
چادرش را تکاند با سخــــتی
یاعلی گفت واز زمین پاشـــد
پیش چشمــان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشاشــــد
صبح فـــــردا به مـــادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه کیست
طــــــــرف کـــوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ایی مشکـــی است
باخودم فکر میکــــــنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است
گریه،مــــادر،دوشنبه،در،کوچه
?راستی #فاطمیه نزدیک است…
《سید حمیدرضا برقعی 》
? السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ … ?
این خانه را خراب مکن بر سرم مریز
غمگین ترین مریض ، علی را بهم مریز
این قدر وقتِ شانه پرت را تکان مده
پلکِ تو کافی است سرت را تکان مده
امشب چقدر حال و هوایت عوض شده
تقصیر سرفه است صدایت عوض شده
آئینهی ترک ترک از سنگِ غم ، مریز
خانوم من عزیز علی را بهم مریز
دیدی چگونه زندگیام را بهم زدند
دیدم تو را چگونه همه پشتِهم زدند
قلبم کنارِ توست ولی تیر میکشد
این چند وقت پشتِ علی تیر میکشد
باشد قبول چهرهی خود را نشان مده
گهواره خالی است عزیزم تکان مده
ای خون تازه اینهمه در هر قدم مریز
ای سرفهی غلیظ علی را بهم مریز….
بلند بگو : یا زهرا …
محمد رضا حدادپور