? حاشیههایی از دیدار شاعران با رهبرانقلاب
? به قلم بانوی شاعر، خانم #نفیسه_سادات_موسوی
? برای من که در تمام سالهای مدرسه، سالهای دانشگاه، سفرهای خانوادگی اتوبوسی، همایشها و جشنها و قسعلیهذا عادت داشتم به نشستن در ردیف آخر، نشستن در ردیف اول کار آسانی نبود. ولی از آن جایی که ترتیب نشستن از قبل مشخص شده بود، باید این اتفاق میافتاد. آن هم جلوی با ابهتترین مردی که در تمام زندگیام با او روبهرو می شدم.
? جایم اين بار مثل دو دفعه قبل نبود، وقتی آقا سرشان را به سمت خانمها میچرخاندند دیگر نمیتوانستم پشت نفر جلوییام قایم بشوم. نمیتوانستم با خیال راحت از ناباوری اين كه دارم بدون واسطهای به اسم تلويزيون ایشان را میبينم و یا صدایشان را میشنوم گوله گوله اشک بریزم و خیالم راحت باشد جایم طوری است كه کمتر چشم یا دوربینی میتواند صحنه را ثبت و ضبط کند.
? نمیتوانستم از استرس و هيجانِ نفس كشيدن در اتاقی كه ایشان هم در آن نفس میکشید، تمام مدت پاهایم را مثل آونگ تكان بدهم، نمیتوانستم سه تا شيشه آبمعدنی و يک فلاسك چايی را در دوساعت خالی كنم، نمیتوانستم و از اين همه نتوانستن میترسيدم. حتی میترسيدم نگاهشان كنم.
☕️ اولهای جلسه سرم پايين بود و چشمهایم را دوخته بودم به زیلوی كف حسينيه، تا وقتي بیهوا گفتند: «بگين يه چایی به من بدن، خشك شد دهنم» نمیدانم چرا، ولی لحن صميمی و مهربان صدایشان غرقم كرد در خودش.
? يادم رفت نبايد گريه كنم، يادم رفت نبايد سرم را بياورم بالا و نگاهشان كنم، يادم رفت از چی میترسيدم حتی و سرم را چرخاندم سمتش. حواسش به شعر شنيدن بود. با همان ابهت و صلابت قبل، ولی به همان اندازه نورانی و آرامشبخش. حس كردم تمام غصههای زندگیام در لحظه محو شدند. تمام دغدغههایم، ترسهایم، دلشورههایم…
? منی كه فكر میكردم محال است بتوانم مستقيم نگاهشان كنم، حالا نمیتوانستم چشم ازشان بردارم. تا آخر جلسه، گوشم به شعرا بود و چشمم به حضرت ماه. با یک لبخند پر از آرامش و یک دستمالی كه چند دقيقه یک بار اشكهايی كه قل میخوردند روی صورتم و خشك میکرد… و چقدر سخت است تعريف كردن حسی كه در واژه نمیگنجد…