?
??
???
????
?????
#تربیت_فرزند?????
#پدر_درآینه_پسر(منفی)
♦️پدر ??از سرِ کار به خانه میآید. همین که پایش به خانه ?میرسد، سلامِ سردی میکند و با صدایی نه آرام و نه بلند میگوید: غذا?، حاضر است؟[1]
♦️مادر ??هم جواب سلامش را نصفه و نیمه میدهد و میگوید: بگذار برسی، بعد سراغ غذا ?را بگیر![2]
♦️پدر، زیر لب حرفهایی میزند و در حالی که عصبانیت? از سر و رویش میبارد، به اتاق میرود. پسر??، سلامی میدهد و پدر، در حال روشن کردن تلویزیون?، جواب سرد و بیروحی میدهد.
?غذا، حاضر شده. مادر، سفره را پهن میکند?. پدر در حال گوش دادن به اخبار است. حتّی فکر کمک کردن به مادر را هم نمیکند. غذا در سفره چیده میشود.[3] پدر در حالی که چشمی به تلویزیون? و چشمی هم به غذا? دارد، شروع به خوردن میکند. اوّلین قاشق? را که در دهان میگذارد، ابروانش در هم فرو میرود. چشم از تلویزیون میگیرد و با اخم? به مادر، نگاه میکند. مادر که مشغول کشیدن غذا برای پسر است، هنوز متوجّه اخم پدر نشده. پدر، غذا را فرو میبَرَد و با عصبانیت میگوید: دیگر در خانه نمک نبود که در این غذا بریزی؟![4]
?مادر میگوید: همین است که هست، نمیپسندی یک آشپز استخدام کن.
پدر?? میخواهد حرفی بزند که مادر?? ادامه میدهد: یک روز میگویی شور است. یک روز از بینمک بودنش گلایه میکنی. یک روز غذایم بوی سوختگی میدهد. یک روز هم که نپخته است.[5]
اشک? مادر، دمِ مَشکِ چشمش آمده که پدر میگوید: خَر ما از همان کُرّگی دُم نداشت. حالا نمیخواهد آبغوره بگیری.[6]
بعد هم بیاعتنا به مادر، غذایش را میخورد و تمام هم که شد، بی آن که کلمۀ تشکّرآمیزی از دهانش بیرون بیاید، کنار میرود و دراز میکشد. او حتّی یک قاشق را هم جا به جا نمیکند.[7]
چند سال بعد. پسر، ده? سالی از عمرش گذشته.
پسر از مدرسه آمده. امروز پدر، زودتر از او به خانه ?رسیده. همین که پسر وارد خانه میشود، فریاد میکشد: مامان! از گرسنگی مُردم. امروز هم غذا دیر حاضر میشود؟
قبل از این که مادر جواب بدهد، پدر با عصبانیت به سراغ پسر میآید و میگوید: چه خبر است؟ کمی صبر داشته باش. سلامت را خوردی؟ یعنی این قدر گرسنهای؟!
پسر، زیر لب غرولندی میکند و به اتاقش میرود. رایانهاش? را روشن میکند و مشغول بازی میشود. غذا، حاضر است. مادر، سفره را پهن میکند. پسر، هنوز هم در حال بازی است و منتظر است که غذا در سفره حاضر شود تا او هم سرِ سفره بنشیند.
پدر با صدای بلند، پسر را صدا میزند: هیکل بزرگ کردی که چه؟ بلند شو به مادرت کمک کن.
پسر، اعتنایی به حرف پدر نمیکند؛ مثل این که صدای او را نشنیده. غذا در سفره، حاضر است. پسر ??هم آمده. مادر، غذای او را میکِشد. پسر، اوّلین قاشق? را که در دهانش میگذارد، عصبانی میشود و میگوید: دیروز که بینمک بود، امروز که شور است، فردا هم حتماً میخواهی غذا را بسوزانی!
پدر??، دیگر طاقتش تمام شده، میخواهد بلند شود و آب خُنکی نوش جان پسرش کند؛ امّا مادر، او را آرام میکند.
غذا، تمام میشود. پسر، بلند میشود. پدر به او نگاه میکند. پسر میخواهد به اتاقش برود. صدای بلند پدر، او را میخکوب میکند: تشکّرت به سرت بخورد، نخواستیم! وقت آوردن غذا که کمک نکردی، حالا هم که خوردی و سیر شدی، خجالت نمیکشی که سرت را پایین انداختهای و داری میروی?؟
پسر با بیمیلی، بشقاب غذای? خودش را بر میدارد و به آشپزخانه میرود؛ امّا دیگر بر نمیگردد و به اتاقش میرود.
✅مادر، نگاه معناداری به پدر میکند. پدر، معنای نگاه مادر را میداند. نگاه مادر، همان حرفهایی را به پدر میزند که وجدان پدر، هر روز آنها را با خود مرور میکند.
✅مثال بالا را میتوان به گونهای تغییر داد که گویای گزارههای تصویری مثبت باشد.[8]
برگرفته ازکتاب ?من دیگر ما
#تربیت_فرزند
#من_دیگر_ما
?????
????
???
??
?
?لینک کانال استادعباسی ولدی جهت معرفی و ترویج سبک زندگی اسلامی????
https://telegram.me/abbasivaladi